مادر


کودک به آرامی گریه میکرد در گریه هایش بغض آرامی تو را صدا میزدبزرگتر که شد آرام آرام راه رفتن را با کمک تو آرام آرام تر از آن دوست داشتن را با تو یاد گرفت همان کودک با صبوری تو زندگی ها آموخت کم کم بزرگ شد تا جایی که مهربانی تو هم از ذهن او پاک شد اما آن کودک خودش روزی مانند تو شد وفهمید که شب ها را چگونه برای او بیدار ماندی وپای او نشستی اما وقتی تو با این دنیا ودا آخر را خواندی  وآن کودک هیچ فکر نمیکرد این مهربانی روزی به فرجام برسد




آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    zahra می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1392/3/18/6 و 17:01 دقیقه ارسال شده.

    مهسا عاليه به وب منم سر بزن منتظرتم ها..

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: